14. تو این غربت ِخانگی...

ساخت وبلاگ

کتاب خواندن حالم را بهتر می کند، یعنی در واقع حالم را عوض می کند... مثل ِ آن روز که از دفتری که دو هفته درش کار کرده بودم، با داد و بیداد زدم بیرون و نشستم پشت ِ خانه هنرمندان و چند ساعته کل ِ کتاب "ملت عشق" را خواندم، حالم عوض شده... از صبح هی بغض های فروخورده مامان را دیده بودم و پودر شده بودم... شش ماه بعد ِ من، تازه مامان می فهمد خواهر ِ خامم هشت سال زن ِ آدم ِ زن بازی بوده و اتفاقا بچه دومشان را در راه دارد. دو هفته بود که استعفا داده بودم، و یک روز بود که از لبنان آمده بودم... وقتی خواهرم زنگ زد حالم را پرسید، می دانستم حتما خبری شده که یکهو دلش هوای خواهر ِ لبنان رفته اش را کرده... وقتی رسیدم، فردایش گفت باهم برویم کافه بشینیم حرف بزنیم. من از بچگی با خواهرم حرفی نداشتم، حتی از وقتی توی بغل ِ مامان شیر می خوردم و بهم یواشکی سیلی می زد، از وقتی از حسادت، گوشواره ی کادویی ام را انداخت توی سطل زباله، از وقتی غر ِ تلفن حرف زدن های شبانه اش را از بابا من می شنیدم که چرا جاسوسی نمی کنم، از وقتی آن شب ِ کذایی، ایمیل ِ لعنتی اش را توی لپ تاپم باز گذاشت و من از سر ِ کنجکاوی ِ لعنتی ای که هزار بار پشیمان شدم و هیچ وقت بهش عادت نداشتم، ایمیلش را چک کردم... همیشه دلم می خواست به جای خواهر ِ لوس ِ نق نقویی که حتی بعد از ازدواج هم یک جوری پای من را وسط ِ مشکلاتِ لعنتی اش می کشید، یک برادر داشتم... از آدم های منفعت طلب متنفرم، از آدم های طلبکار ِ همیشگی که وقتی کمکش می کنی دو روز ِ بعد یادش می رود و با وقاحت توی چشم هایت زل می زند و می گوید تو واسه من هیچ کاری نکردی! انگار نه انگار که پنج سال بزرگتر است و همیشه کتک زده و وقت ِ کتک خوردنش که می شده، مامان پادرمیانی می کرده که ببخشم... و من همیشه بخشیدم... یک روز از لبنان آمده بودم که مرا کشاند توی کافه و برایم با چشم های خیس تعریف کرد که مشاوری که من بهش معرفی کردم کشف کرده شوهرش زن باز است و تا حالا شاید صد و پنجاه میلیون هزینه عیاشی با دخترها و سفرهای مجردی کرده... چه می کردم؟ یک پایم را گذاشتم تو و سعی کردم کمکش کنم و یک پایم را گذاشتم بیرون، چون میدانستم ته ِ همه دعواهای زن و شوهری، آخر من مقصر می شوم... دو روز بعد سر ِ موضوع مسخره ای دقیقا همین اتفاق افتاد، دوباره با وقاحت زل زد و گفت تو هیچ کاری برای من نکردی... من بارها و بارها توی ذهنم کوله ام را برداشته ام، مامان را بوسیده ام و بی خبر رفته ام توی کوه های نپال گم و گور شده ام... بارها و بارها در واقعیت، وقتی توی فرودگاه و ترمینال و ایستگاه قطار با کوله ام تنها نشسته بودم، با خودم فکر کردم هیچ وقت برنگردم... دیشب به س. گفتم آدم از قوی بودن خسته می شود یکهو... بارها حس کردم باید هوای عصبانی نشدن ِ پدر را داشته باشم، هوای غصه نخوردن ِ مامان و جمع کردن ِ گندهای زندگی ِ خواهری که همیشه دلم می خواست جای یکی از زنده بود... حالم با پشت ِ سر هم خواندن ِ یک کتاب ِ صد و سی و پنج صفحه ای، خوب شد... روی میز توی پذیرایی بود، مامان از خاله گرفته بود تا بخواند، طبق ِ معمول... برداشتم و صفحه ای از وسط را خواندم... نه برای اینکه در نگاه اول جذبم کرده باشد، نه... فقط میخواستم وقتی از بغض ِ مامان بغضم گرفته، به یک چیزی پناه ببرم که بغضم نترکد، بازش کردم، نوشته ی مهسا محب علی که حتی یک بار هم اسمش به گوشم نخورده بود... من کلا نسبت به نویسنده های ایرانی ناخودآگاه گارد می گیرم، انگار افت ِ کلاس باشد داستان ِ ایرانی بخوانم... چند ساعته خواندمش... خودم بودم، یکی از من هایی که در من زندگی می کند... دختری که دلش می خواهد فرار کند و هرجا کم آورد، سیگارش را روشن کند و پک ِ عمیق بزند و وقت ِ ناخوشی، داداشش را بغل کند... دختری که شاید در من زندگی می کند و خودم نمی دانم، دختری که شاید یکهو کم آورده و ریده به رتبه ی سه رقمی کنکور و همه مدرک های دانشگاهی و غیردانشگاهی... دختری که تا به حال شاید عاشق نشده، یا شده و هیچ کس جدی اش نگرفته... انقدر جدی نگرفته که بی خیال شده... و حالا دلش می خواست به جای یک خواهر ِ احمق، دو برادر ِ نگران داشت که یکیشان برایش سیگار روشن می کرد... حالم خوب است... حالم مثل ِ آدمی که نصف پاکت سیگار ِ سنگین پشت ِ هم کشیده و یک بشقاب پاستای کافه باکلاه را تند تند خورده، خوب است... 


برچسب‌ها: خانواده, سیگار, زندگی, سفر, آرامش
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۶ساعت 5:10  توسط آل استار قرمز پوش  | 
8. در جستجوی یک اسپانسر یا چرا انقد من بی پولم…...
ما را در سایت 8. در جستجوی یک اسپانسر یا چرا انقد من بی پولم… دنبال می کنید

برچسب : غربت,ِخانگی, نویسنده : kamiahestetarziba بازدید : 231 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 2:25